او نگاه خیره و زهرآلود خود را بر عمونوروز دوخت و با صدای درهمی گفت: فکر میکنی میتوانی زیباییها را نگهداری بیآنکه زشتیها، سر راهت سبز شوند؟ من درونت را میخورم و بر زخمهای درونت سایه میاندازم و در لابلای تاریکترین زوایای ذهن تو، زهر نفرت، خشم و ترس را میریزم تا در عمق وجودت، بذرهای تباهی و ویرانی بکارم.
چشمانش چون چاههای بیپایان و تاریک از نفرت برق میزدند. در لایههای نفسانی، تصاویری زشت و هولناک همچون مارهای سمی، در هر نگاه، در هر کلمه و در هر نفس، رژه میرفتند و روحش درگیر امواج بیکران تاریکی و شیطانی میشد.
آیا میدانی چه زشتیها و خیانتهایی در درونت خوابیده است؟ شکارچی خندهای هولناک و ترسناک، خندهای چون زوزهی گرگهای درنده در اعماق شب سر داد، در فضای تلخ، لرزه بر اندام میانداخت. زشتی و نفرت در درونت، آنقدر عمیق است که نمیتوانی تصور کنی. من، نگهبان تاریکی، میخواهم تو را در درون این گودال بیپایان، بیرحمانه غرق کنم. این جا، دریایی متلاطم از دردمندی و ویرانی است و من در آن، خیلی هولناکتر از هر چیزی در کمین نشستهام.