انارک نیوز - نمی دونم اولین کسی که به فکرش رسید اینجا بمونه، کی بوده و کِی بوده!؟ تنها بوده یا یه گروه بودند؟ اما بالاخره سنگاش را با خودش واکرده و تصمیم کبری گرفته، من که اینجا را انتخاب کردم و می مونم.
بعدش هم عده ای به دیدنش اومدند یا عده ای را دعوت کرده و اونها هم به اون آفرین گفتند و شد اون چیزی که باید می شد و نطفه "نارسینه" بسته شد. حالا اناری هم کنار چشمه بوده را هم من نمی دونم. اما می دونم با همدلی و امید اینجا بنا شد.
خانواده ها تشکیل و جامعه کوچک اولیه از یه عده آدم سختکوش که حتماً معدن نخلک را می شناخته اند و ساربان هم میونشون بوده و حتماً ارزش معدن مس مسکنی را هم می دانسته اند یا بعدها کشفش کرده اند، بوجود آمده. اینها شبا وقتی به آسمون نگاه می کردند، می دونستند به سرزمین آرزوهاشون رسیدند و حتی دزدانی هم که به اموالشون نظر داشتند می تونستند یه باره لختشون کنند اما دفعه بعدش بایستی خواب اموال را می دیدند.
اینا فقط با دورنگری اینجا را بوجود آوردند. ریشه دووندند و این بچه را بزرگ کردند و هر رور بزرگتر و بزرگتر و از نظر مالی قوی تر و قوی تر شد تا جمعیتش از دور و برش خیلی بیشتر شد. سارباناش بار را تا دورترین نقاط می بردند، حمل و نقل و صداقت اینها آوازه شان را به همه جا برده بود. از معدن نخلکش نگو که قبل ار انارک شناخته شده بود. مسش هم که در هر خانه ای یافت می شد.
آلمانها آمدند و در این وادی با اسب و پای پیاده گشتند و معادن بیشتری یافتند و هر روز معادنش بیش از پیش شکوفا شد. برای خودش بیمارستان و دکترایی داشت. دستش به دهنش می رسید و چشمش به بودجه های دولتی نبود، هرچند حقش بود و بهش می دادند. در اقتصاد ایران جایی برای خودش باز کرده بود و پنجاهمین شعبه بانک ملی را به خودش اختصاص داده بود. برای خودش نیروگاه برقی داشت و قبل از خیلی جاها شعبه سازمان تامین اجتماعی داشت. برای خودش اسمی در کرده بود و خارج از ایران هم به خاطر معادنش می شناختندش.
اما به یکباره جنگ و ویرانی اومد. پرش یقه انارک را هم گرفت. وکیل و نماینده هم به این مملکت داد اما شروع به ضعیف شدن کرد. دیگه اون جوون هشیار و قوی نبود. سرمایه هاش که جوون های درس خونده ش بودند که به ریاضیات و مهندسی و حسابداری دل بسته بودند و از رنجی که پدران کارگرشان می بردند آگاه بودند، برای آبادانی این مملکت به جاهای دیگر رفتند. در معادنش هنوز هم مدرسه بود و در خودش تا دیپلم را داشت، کم کم خالی شد.
دیگه  اونایی که چوپونون را درآوردند هم پیر شدند. مزارع اطراف هم آخرین بازمانده هاش را با مرگ از دست داد. معادن دست دولت افتاده بود و دیگه براش صرف نمی کرد اونا را راه اندازی کند. همه چیز عوض شده بود. شهری که روزی فقط چند پیرمرد به تریاک روی می آوردند، از تک و تا افتاد. چند تا جوونش از مصرف مواد مردند. دکتراش و مهندساش همه جا پراکنده بودند اما در خودش نبودند.
عده ای حتی یادشون رفت انارک کجاست و انارکی را هم از جلوی فامیلشون برداشتند. اما انارک به پیری خردمند تبدیل شد. درسته سرویس رفت و اومدش و مهمتر از اون شاگردای مدرسه هاش را هم از دست داد، دکونهاش تعطیل شد و به خاطر نزدیکی به نایین، اونجا را ترجیح دادند. کاروانسرای موقوفه اش هم برای اولین بار به دست غریبه ای افتاد تا شهره ی دور دستها بشه، اما شهره به چی؟
با این همه ناملایمات، گل های نونهالش هنوز هستند و با اینکه هرگز نارسینه را ندیده اند اما از پدرا و مادراشون شنیده اند و اونا برای ما نگه داشته اند. خواستند براش کاری کنند، کارخونه آجر بزنند که بلندپروازی بود اما مرغداری که زدند و اینا افتخارای این پیر خردمند هستند. از دور و بر هم اومدند و نگذاشتند تنهاتر بشه.
ریشه های این شهر که امید داشتند جاودانی شود هنوز زنده اند و فرزنداش دنباله روی همت بلند اوناند. هنوز هم وقتی ازش یاد می کنیم دلمون برای رفتن به اونجا پر می کشه! تا دو روز تعطیلی دنبال هم باشه اونجا مالامال از مردمش می شه. با اینکه داره زبونش هم از یاد ما می ره اما وقتی خواب می ریم تو رویامون، کودکیمون را می بینیم که برفراز این شهر همیشه جاودان پرواز می کنیم. آرزومون برگشتن به اونجاست. سوم فروردینش و دره انجیر، نشونه ای از دلبستگی همه ما به ریشه هامونه.
هر کی انارک رو دیده پسندیده و خاطره ای خوش ازش داره. مردمش با جون و قربون و عشق به همدیگه و دیگران حرف می زنند. دستشون خالی اما روحشان بزرگ است. اینجا انارک است و ما هر یک دونه ای از میوه ی اناری کوچک، همون میوه ی بهشتی، از تک درختی در کنار چشمه ای که آن را سیراب می کرد، هستیم.
 انارک هنوز هم بهشت کویر و خانه خیلی از ماست.

انارک نیوز - برای درست کردن رب ریواس، ابتدا ریواس ها را خوب تمیزش می کنی. برگ و احیاناً قسمت هایی که سفید رنگ و شیرین کزه هستند رو جدا می کنی و حتی المقدور درسته یا در قطعات درشت در یک قابلمه آب قرارشون می دی به صورتیکه مقداری آب، روی سطح ریواس ها رو بپوشونه، نه اینکه ریواس ها غرق در آب بشن. 
بعد با حرارت کم، آب رو جوش میاری. جوشیدن ریواس در آب باید تحت کنترل باشد نباید اونقدر له شود و نه اونقدر که مزه و شیره ریواس در تفاله های باقیمونده ریواس به جای بمونه.
مرحله صاف کردن لازم است از آبکش و صافی بسیار ریز استفاده کنی تفاله های درشت رو تحت فشار برای خارج شدن آخرین قطره در کیسه پارچه ای یا می تونی از جوراب زنونه استفاده کنی.
خوب محلول به دست اومده رو آروم در یک قابلمه تمیز حرارت میدی (و مرتباً کف روش را بر می داری) تا غلیظ بشه، این قدر که وقتی داخل یک قاشق یا نعلبکبی سردش می کنی مثل دوغ غلیظ باشه توجه کن که اولاً قابلمه ته نگیره، ثانیاً رب تا داغه رقیق به نظر میاد اما وقتی سرد شد فورا سفت می شه.
می تونی مخلفاتی مانند تیرپه و آویشن و .... به دلخواه موقع جوشانیدن در مراحل پایانی اضافه کنی. نوش جان!
(آقای بهرام شجاعیه / 24 اردیبهشت 1394)

انارک نیوز - ما انارکی ها اگر خود را باور، روابط عمومی خویش را تقویت و اعتماد بیش از حد خود را تضعیف نمائیم می توانیم  تغییرات بزرگی در منطقه ایجاد نمائیم. هوش، صداقت و یکروئی، اخلاق و  رک گوئی در خون ماست. سریعاً موردقبول واقع می شویم و دوستانمان هرگز نمی خواهند ما را از دست بدهند.
بیائید غم دیروز را نخوریم، راستی و اخلاق را همچنان پاس بداریم و به انارکی بودن خود ببالیم. گرد هم آئیم و نگاهمان رو به جلو و به پیش رو باشد. حتماً پیروز و موفق خواهیم بود و توانائی هایمان هرچه بیشتر شکوفا خواهد شد.
بررسی زیرساختهای لازم برای صنعت توریستی انارک- زیرساخت های لازم گردشگری عبارتند از:
1- حمل و نقل، 2- جاده، 3- امکانات اولیه اقامت (محدود است)، 4- فرهنگ بومی و تفکر پذیرفتن گردشگر، 5- امنیت و 6- تبلیغات موثر (ناچیز است).

انارک از 5 نظر مناسب برای گردشگری است.
1-     شهر انارک و بافت تاریخی آن برای گردشگری تاریخی و فرهنگی
2-     جاذبه های اطراف انارک برای گردشگری تاریخی و فرهنگی
3-     معدن سرب نخلک برای گردشگری علمی
4-     طبیعت بکر برای گردشگری طبیعت‌گردی
5-     شب های پرستاره و آرامش کویر برای گردشگری سلامت

به جاذبه های گردشگری انارک می پردازیم.
1- آثار گذشتگان انارک:
- گویش محلی
- بافت تاریخی
- حصار شاهی
- محله ها
- برج های چهارگانه (یکی تخریب و به جایش منبع آب نشسته است)
- مساجد
- رباط (کاروانسرای) انارک
- امامزاده شاهچراغ در انارک و امامزاده پیرمردان در بیدچاه انارک
- موزه ی مردم شناسی کویر انارک
- حمام (از حالت اولیه خود خارج شده است)
2- جاذبه های اطراف انارک:
- رباط مشجری و رباط عباس آباد
- قلعه بزرگ و آتشگاه (چهارتاقی)
- دیگر قلعه ها و برج ها (قلعه اسماعیلان، اشین، برج معلا، زوار، پیوک، چاه گربه، زرگباد)
-- حوض (آب انبار)ها (حاج لطفی، کُتُل، مهندس اکبری، لاریون)
- معدن سرب نخلک
- اشین
3- معادن انارك فرصتي براي ايجاد قطب گردشگري معدني (بررسي ها نشان مي دهد در نخلك «آتشگاه»، «چهارطاقي» و «بقايايي از يك آبادي متعلق به معدنچيان دوره ساساني» برجاي مانده است كه حكايت از آن دارد كه در اين منطقه از روزگاران باستان، تأسيسات معدن وجود داشته است.)
4- طبیعت بکر (از خصوصیات این منطقه زیبا می باشد و با توجه به تنوع معادن و بافت خاک درخور توجه و چشم نواز می باشد.):
- ریگ جن (منطقه ای بکر و کویری و دارای تپه های ماسه ای (تلماسه) در شمال انارک قرار دارد. به دلیل وسعت زیاد و نداشتن چشمه یا چاه آب محل عبور کاروان ها نبوده است.)
- منطقه حفاظت شده عباس آباد (محیط زیست جانوران حفاظت شده و در حال انقراضی چون یوزپلنگ، هوبره، گربه شنی و سیاه گوش می باشد.)

خر و گورخر
انارک نیوز - محمد مستقیمی (راهی) می نویسد:
یادتان که هست تابستان ۱۳۳۹ نه ساله بودم که برای دیدار اقوام مادری به چاه ملک آمدم و به محض ورود به خانه‌ی خاله رفتم که با او و همسر و بچه‌هایش بیشتر الفت داشتم برای این که شوهر خاله کامیون داشت و بیشتر از اقوام دیگر به چوپانان می‌آمد و گهگاهی بر و بچه‌ها را هم برای تغییر حال و هوایی با خود می‌آورد حالا یا برای دیدار یا عبوری و گاهی هم برای معالجه چون چوپانان آقابیکی داشت و مهدی آقابیکی پزشکیاری پر تجربه بود که سال‌ها در حد یک پزشک به مردم منطقه خدمت کرد و مخصوصاً در مورد معالجه‌ی اطفال تجربه و مهارت بیشتری داشت.

یادم می‌آید که نرگس خانم یکی از چهار زن متشخصی بود که حکومت قسمت بالایی چوپانان را اداره می‌کردند و هر چهار نفر بیوه بودند: نرگس خانم، صاحب‌سلطان خانم، فاطمه خانم، زن باقر و حاج هدیه دختر حاج مندلی رمضون عمه‌ی نگارنده و خوب به خاطر دارم که وقتی نرگس از دست بچه‌ها و شیطنت‌هاشان مخصوصاً در فصل توت و بالا رفتن آنان از درختان توت جلوی خانه‌ی میرزا - سه اصله‌ی بسیار تنومند بود، دو تا الجّه و یکی سفید- عاجز می‌شد بنای نفرین و آفرین می‌گذاشت که: الهی خیر نوینه آقابیکی گه وش نهشت شما تخمای جن‌ جونم‌مرگ گرتید(الهی خیر نبینه آقابیکی که نگذاشت شما تخم‌های جن جوانمرگ شوید) می‌بینیم که نرگس خانم ایمان داشت که نجات کودکان چوپانانی و حتی منطقه به وجود پزشکیار ماهری همچون مهدی آقابیکی انارکی بسته است بله آقابیکی به کمک پنی‌سیلین نسل ما را از مرگ نجات داد از شر بیماری‌هایی چون اسهال و استفراغ و حصبه و نوبه، سرخک و سیاه سرفه و هزار کوفت و زهر مار دیگر که الی ما شاءالله کم هم نبودند. به محض اطّلاع به بالین کودک می‌آمد و پس از معاینه‌ی کوتاهی بلافاصله می‌گفت: سیجونش اوا(آمپول می‌خواهد) و منظور او از سیجون پنی‌سیلین بود و با همان پنی‌سیلین به جنگ تمام بیماری‌ها می‌رفت و پیروز هم می‌شد.
باز هم خیلی خوب به خاطر می‌آورم که یکی از فرزندان خودش بالای۶۰ درصد دچار سوختگی شد که اگر به اصفهان و تهران منتقل شده در همان هفته‌ی اول غزل را می‌خواند ولی این مرد کمر همّت بست و گرچه مدّتی مدید درگیر بود اما او را از یک مرگ حتمی نجات داد که کار او شبیه یک معجزه بود و تنها از عهده‌ی یک پدر چون او برمی‌آمد و لا غیر.

حسابی از بحث اصلی دور افتادیم بله این خاله‌ی عزیز و فرزندان و همسرش به بهانه‌های مختلف به دیدن ما می‌آمدند و همین باعث شد که بهترین خانه برای ورود من در چاه ملک خانه‌ی همین خاله باشد و الحق والانصاف اگر بگویم از مادر مهربان‌تر بود اغراق نکرده‌ام گرچه اگر عصبانی می‌شد دیگر بچه‌ی خودش با بچه‌ی خواهرش فرقی نداشت چنان می‌کند و به باد می‌داد که از طرف چیزی باقی نمی‌ماند تازه او در این حالت دوست داشتنی‌تر می‌شد علاوه بر همه‌ی این‌ها دو تا بچه‌ی تخس هم سن و سال من داشت که جاذبه‌ی اصلی ماجرا بودند و کامیون شوهرخاله هم برای سوار شدن و این ور و اون ور رفتن دلیل بعدی، خوب این همه امتیاز داشت خانه‌ی این خاله که زبان گله‌ی دیگر خویشان را می‌بست گرچه گاهگاهی با تمام این دلایل بعضی گله هم می‌کردند که البتّه من بیشتر به حساب تعارف می‌گذاشتم و از زیر بارش درمی‌رفتم. از همان روز اوّل ورود شیطنت‌های ما آغاز شد اول سری به باغ و در و دشت زدیم و کالکی و انار کالی و هرچیز که سر راهمان سبز می‌شد و این جا بود که ناگهان من پرسیدم: مگه چاه ملک حسن علی ندارد؟ و این پرسش من پسر خاله‌ها را حیرت زده کرد که: حسن علی دیگر چه صیغه‌ای است و کم‌کم معلوم شد که یک اشتباه در ذهن من است. در ذهن کودکانه‌ی من «حسن علی» مترادف دشتبان بود درست مثل همان جمله که مگر چاه ملک آقابیکی ندارد بله در ذهن ما کودکان چوپانانی «آقابیکی» مترادف دکتر و «حسن علی» مترادف دشتبان بود و پس از روشن شدن موضوع معلوم شد که خیر چاه ملک همان طور که آقابیکی ندارد حسن علی هم ندارد و چقدر پز دادم که بله چوپانان خیلی مترقّی‌تر از چاه ملک است.

غروب که با صدای اذان بچه‌ها همگی به سمت جوی آب در سرچشمه‌ی قنات دویدند که در گوشه‌ی میدان ورودی بود و به یک استخر(سلخ) گرد می‌ریخت که چندان عمقی نداشت و بنا کردند به وضو گرفتن، من وضو گرفتن را بلد بودم اما نمی‌دانستم جریان چیست من هم گرفتم نگاهی به سلخ انداختم جان می‌داد برای شنا کردن عمق آب بیش از نیم متر نبود اما یکی از جاذبه های دیدار از چاه ملک پز «سلخ» بود که پسرخاله‌هایم داده بودند. من دنباله‌رو شده بودم ولی انگار بچه‌ها می‌دانستند دارند چه می‌کنند بعد از وضو گرفتن به طرف مسجد که در گوشه‌ی شرقی میدان بود دویدیم و بچه‌ها در حال دویدن هی می‌گفتند: بدو باید به رکوع آقا برسیم! و من از این عبارات سر درنمی‌آوردم رسیدن به رکوع چیه؟ آقا کیه؟ همان طور، کورکورانه پیروی کردم و تصمیم گرفتم به بچه‌ها اقتدا کنم هرچه بود سرگرمی جالبی بود چون تازگی داشت. مسجد برای من تداعی بازی‌های کودکانه مثل قایم‌باشک را داشت مسجد کوچکی بود اصلاً قابل مقایسه با مسجد چوپانان نبود اصلاً شکل مسجد نبود. سی چهل نفری در مسجد به صف ایستاده بودند فکر کردم مجلسی، روضه‌خوانی یا عزاداری است پس چرا صف؟ لابد می‌خواهند نوحه‌خوانی کنند و سینه بزنند. بچه‌ها در ادامه‌ی صف ایستادند و با شنیدن صدای آقا تازه فهمیدم که دارند نماز می‌خوانند اما چرا مثل بچه‌مدرسه‌ای‌ها نماز می‌خوانند مگر هنوز این پیرمردها نماز خواندن بلد نیستند مگر این جا مدرسه است کم‌کم متوجّه شدم که زنان هم در گوشه‌ی دیگر پشت پرده مثل ما مشغول یادگیری نماز هستند! بله نماز آموزشی مثل دبستان ستوده‌ی چوپانان! ولی نمی‌دانم چرا هیچ کس چیزی نمی‌خواند همه ساکت بودند که آقا به رکوع رفت و یکی هم اعلام کرد: رکوع بعد زمزمه‌ها شروع شد خلاصه تا آخر هم نفهمیدم چرا پیرمردها و پیرزن‌های چاه ملک هنوز نماز یاد نگرفته‌اند و بعد که خواستم پز بدهم که کاری که ما بچه‌ها در چوپانان می‌کنیم پیرمردهای شما می‌کنند تمسخّرها شروع شد که این نماز جماعت است! ثوابش هزاران برابر است و اله و بله! و من البتّه کم نیاوردم در ذهن کوچولویم دلیلی برایش تراشیدم که شاید همان بحث شیخی و بالاسری است بله قطعاً ما چوپانانی ها بالاسری هستیم و این چاه ملکی‌ها شیخی هستند و باز پز دادم که شما شیخی هستید و کافر و نمی‌دانم از همان چرندیاتی که گاهی موقع بحث دینی و مذهبی با همکلاسی‌های جندقی در چوپانان داشتیم که ناگهان پسرخاله‌ها از کوره دررفتند که انگار فحش ناموسی داده‌ام و چیزی نمانده بود که کتک مفصلی بخورم چون دیگر اعتقادات بود و شوخی بردار نبود و اگر مهمان نبودم از خجالتم حسابی درمی‌آمدند. این بحث ادامه داشت تا به خانه کشید و با خاله و شوهر خاله مطرح شد که ما مسلمانیم یا آن انارکیهای گورخر که ایستاده میشاشند؟ که خاله بنای غش غش خندیدن گذاشت ولی شوهر خاله خیلی جدی و بحث خفه کن گفت:
ما همه مسلمانیم اما مسلمان انارکیها هستند اگه ایستاده میشاشند تو سرچشمه که نمیشاشند!
انگار همه مخصوصاً خاله شاخ درآوردند چون این کلام جدی ظاهراً مغایر با شنیده‌هایشان بود اما چیزی نگفتند و من آن روز لحن کنایی را درک نکردم و امروز که تفاوت‌هایی این دو فرهنگ همسایه را خوب می‌شناسم خوب درک می‌کنم که منظورش این بود که: مسلمانی تنها رعایت ظواهر نیست و درون مایه‌ای دارد که در مسلمان واقعی هست نه در ما!

در مورد اطلاق لفظ گورخر به انارکیها و خر به بیابانکی‌ها داستانها بسیار است این درگیری همیشگی ذهن من بوده و هست. به اقوام بیابانکیم، هر وقت با این لفظ مرا میخوانند می‌گفتم: گورخر به خر شرف دارد چون زیر پالان نمی‌رود و تازه گوشت گورخر حلال است که با اعتراض رو به رو می‌شدم که: انارکی‌های گورخر سالی یک بار نماز می‌خوانند به همین جهت گوشت گورخر را مکروه کرده‌اند به پاداش همین سالی یک بار نماز خواندن که البتّه من باز هم کم نمی‌آوردم و می‌گفتم: اگر پاداش نماز این بود باید گوشت خر حلال باشد چون خرها همیشه در حال نماز خواندن هستند آن هم دسته‌جمعی و بسیاری دیگر از این قزعبلات. نمی‌خواهم بحث را باز کنم اما انگار چاره‌ای ندارم این رفتارها شوخی نیست برای تفریح و سرگرمی نیست همین قدر که کودک ده ساله‌ای چون مرا آزرده است قطعاً دیگران را هم می‌آزارد من که این وسط یعنی میان یک گله خر از یک طرف و خیل گورخر از طرف دیگر گیر کرده‌ام و بلا تکلیف! چون نمی‌دانم خرم یا گورخر؟ یک دو رگه‌ی بلاتکلیف!
این رفتارها ساده نیست که آن را در حد یک شوخی بدانیم این مسخره‌کردن‌ها ریشه دار است. در جغرافیای کوچک یک شهرستان بین دو بخش که اغلب با هم نسبت نسبی و سببی هم دارند.

***... اصل تفرقه بینداز و حکومت کن، نه تنها در گستره‌ی سیاست جهانی بلکه تا سطح یک روستا و حکومت کدخدا و حتّی در جنگ قدرت در خانواده‌ها بین پدران و مادران نیز حکم می‌کند هرگز برای شوخی نیست برای خنده نیست تمسخر اقوامی که با ما زندگی می‌کنند با یک فرهنگ یک زبان و هزاران مشترکات دیگر... بیایید از امروز به جای یک روز یک ترک، یک روز یک لر، یک روز یک اصفهانی و یا یک روز یک رشتی... بعد از این همه را بگوییم یک روز ملا نصرالدّین....

یادم است سالها پیش، حیدری انارکی با میرزایی بیابانکی که در اداره پست همکار بودند در ماموریتی با اتومبیل اداری به رانندگی حیدری در جاده‌ی نایین به خور واژگون شدند و هر دو مجروح، البتّه میرزایی بیشتر آسیب دیده و پایش شکسته بود. نوبخت نقوی شاعر خوش قریحه‌ی خوری که با هر دو، دوست بود با این دو بیت به ملاقاتشان در بیمارستان می‌رود و برایشان میخواند:
گفت شخصی: گورخر از خر قویتر بود و هست        گفتم: آری! لیک باید این دو با هم جنگ کرد
گفت: نشنیدی که در راه بیابانهای خور        گورخر جفتک زد و پای خری را لنگ کرد

این بحث مسلمانی و خر و گورخری کوتاه شد تا این که شب به درازا کشید حدود ساعت ۱۰ یا ۱۰/۵ بود که ناگهان شوهرخاله فریاد زد:
پاشو زن مهمان انارکی داریم این‌ها غروب شام می‌خورند این بچه از گشنگی غش کرد داره چرت میزنه! و دوباره بحث بیابونکی و انارکی درگرفت که مگر ما مرغیم که غروب جا بریم و صد ایراد دیگر که باز هم شوهرخاله طرف مرا گرفت و گفت: نه ما مرغ نیستیم آن‌ها هم نیستند اما زود شام خوردن خواصی دارد که ما نمی‌دانیم و آن‌ها می‌دانند البتّه خیلی از این حمایت‌ها را آن روز به حساب مراعات مهمان گذاشتم ولی امروز می‌فهمم که آگاهانه بوده است. خلاصه نیمه خواب و نیمه بیدار شام خوردیم و خوابیدیم و تا خواب بروم به حرف‌های شوهرخاله فکر می‌کردم.

*** این پاراگراف قسمتی از یک مطلب  می باشد.
(از: چوپانان آباد / سه شنبه 7 بهمن 1393 | نویسنده: نسل سومی)

مقالات دیگر...