07
شنبه, دسامبر
شنبه, ۱۷ آذر ۱۴۰۳

انارک خانه ی ما

انارک نیوز - نمی دونم اولین کسی که به فکرش رسید اینجا بمونه، کی بوده و کِی بوده!؟ تنها بوده یا یه گروه بودند؟ اما بالاخره سنگاش را با خودش واکرده و تصمیم کبری گرفته، من که اینجا را انتخاب کردم و می مونم.
بعدش هم عده ای به دیدنش اومدند یا عده ای را دعوت کرده و اونها هم به اون آفرین گفتند و شد اون چیزی که باید می شد و نطفه "نارسینه" بسته شد. حالا اناری هم کنار چشمه بوده را هم من نمی دونم. اما می دونم با همدلی و امید اینجا بنا شد.
خانواده ها تشکیل و جامعه کوچک اولیه از یه عده آدم سختکوش که حتماً معدن نخلک را می شناخته اند و ساربان هم میونشون بوده و حتماً ارزش معدن مس مسکنی را هم می دانسته اند یا بعدها کشفش کرده اند، بوجود آمده. اینها شبا وقتی به آسمون نگاه می کردند، می دونستند به سرزمین آرزوهاشون رسیدند و حتی دزدانی هم که به اموالشون نظر داشتند می تونستند یه باره لختشون کنند اما دفعه بعدش بایستی خواب اموال را می دیدند.
اینا فقط با دورنگری اینجا را بوجود آوردند. ریشه دووندند و این بچه را بزرگ کردند و هر رور بزرگتر و بزرگتر و از نظر مالی قوی تر و قوی تر شد تا جمعیتش از دور و برش خیلی بیشتر شد. سارباناش بار را تا دورترین نقاط می بردند، حمل و نقل و صداقت اینها آوازه شان را به همه جا برده بود. از معدن نخلکش نگو که قبل ار انارک شناخته شده بود. مسش هم که در هر خانه ای یافت می شد.
آلمانها آمدند و در این وادی با اسب و پای پیاده گشتند و معادن بیشتری یافتند و هر روز معادنش بیش از پیش شکوفا شد. برای خودش بیمارستان و دکترایی داشت. دستش به دهنش می رسید و چشمش به بودجه های دولتی نبود، هرچند حقش بود و بهش می دادند. در اقتصاد ایران جایی برای خودش باز کرده بود و پنجاهمین شعبه بانک ملی را به خودش اختصاص داده بود. برای خودش نیروگاه برقی داشت و قبل از خیلی جاها شعبه سازمان تامین اجتماعی داشت. برای خودش اسمی در کرده بود و خارج از ایران هم به خاطر معادنش می شناختندش.
اما به یکباره جنگ و ویرانی اومد. پرش یقه انارک را هم گرفت. وکیل و نماینده هم به این مملکت داد اما شروع به ضعیف شدن کرد. دیگه اون جوون هشیار و قوی نبود. سرمایه هاش که جوون های درس خونده ش بودند که به ریاضیات و مهندسی و حسابداری دل بسته بودند و از رنجی که پدران کارگرشان می بردند آگاه بودند، برای آبادانی این مملکت به جاهای دیگر رفتند. در معادنش هنوز هم مدرسه بود و در خودش تا دیپلم را داشت، کم کم خالی شد.
دیگه  اونایی که چوپونون را درآوردند هم پیر شدند. مزارع اطراف هم آخرین بازمانده هاش را با مرگ از دست داد. معادن دست دولت افتاده بود و دیگه براش صرف نمی کرد اونا را راه اندازی کند. همه چیز عوض شده بود. شهری که روزی فقط چند پیرمرد به تریاک روی می آوردند، از تک و تا افتاد. چند تا جوونش از مصرف مواد مردند. دکتراش و مهندساش همه جا پراکنده بودند اما در خودش نبودند.
عده ای حتی یادشون رفت انارک کجاست و انارکی را هم از جلوی فامیلشون برداشتند. اما انارک به پیری خردمند تبدیل شد. درسته سرویس رفت و اومدش و مهمتر از اون شاگردای مدرسه هاش را هم از دست داد، دکونهاش تعطیل شد و به خاطر نزدیکی به نایین، اونجا را ترجیح دادند. کاروانسرای موقوفه اش هم برای اولین بار به دست غریبه ای افتاد تا شهره ی دور دستها بشه، اما شهره به چی؟
با این همه ناملایمات، گل های نونهالش هنوز هستند و با اینکه هرگز نارسینه را ندیده اند اما از پدرا و مادراشون شنیده اند و اونا برای ما نگه داشته اند. خواستند براش کاری کنند، کارخونه آجر بزنند که بلندپروازی بود اما مرغداری که زدند و اینا افتخارای این پیر خردمند هستند. از دور و بر هم اومدند و نگذاشتند تنهاتر بشه.
ریشه های این شهر که امید داشتند جاودانی شود هنوز زنده اند و فرزنداش دنباله روی همت بلند اوناند. هنوز هم وقتی ازش یاد می کنیم دلمون برای رفتن به اونجا پر می کشه! تا دو روز تعطیلی دنبال هم باشه اونجا مالامال از مردمش می شه. با اینکه داره زبونش هم از یاد ما می ره اما وقتی خواب می ریم تو رویامون، کودکیمون را می بینیم که برفراز این شهر همیشه جاودان پرواز می کنیم. آرزومون برگشتن به اونجاست. سوم فروردینش و دره انجیر، نشونه ای از دلبستگی همه ما به ریشه هامونه.
هر کی انارک رو دیده پسندیده و خاطره ای خوش ازش داره. مردمش با جون و قربون و عشق به همدیگه و دیگران حرف می زنند. دستشون خالی اما روحشان بزرگ است. اینجا انارک است و ما هر یک دونه ای از میوه ی اناری کوچک، همون میوه ی بهشتی، از تک درختی در کنار چشمه ای که آن را سیراب می کرد، هستیم.
 انارک هنوز هم بهشت کویر و خانه خیلی از ماست.